چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم ، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند . زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند .
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است . در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم . یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه . دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک ، شش گوسفند و یک گاو است . در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد . صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود ، اما صدایش به وضوح شنیده می شد . موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد : گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید ؟ وقتی بیرون می روید ، یادتان نرود در خانه را ببندید . درس ها چطور است ؟ نگران ما نباشید . حال مادر دارد بهتر می شود . بزودی برمی گردیم . . .
ادامه داستان در ادامه مطلب....